me

and what about me


زیـبـا باریدن

مـ ن 

باران ندیده باریدمـ

ابر شدمـ دور شدمـ رفتمـ

مـ ن

حاصلِ ناکامی ابرمـ 

باریدنُ از اشک فهمیدمـ

اشک شدمـ

حلقه زدمـ

باریدمـُ باریدمـُ

صـبـح شد

پلک ها ورم می کرد

زیباتــرم میـشـد

 


شومینه خاموش

شـب روزی با گیسوان سیاه

شـب روزی در انبوه اندوه است

شـب با قلبی از نـور تـنـهـا

شب یک روز تاریک است

شـب شرح حال روزِ عاشق

که شـومینه را خاموش کرده 

..


مَـ ن

می خواهم در تنهایی خودم شبانه زندگی کنمــ

میدانی؟ مـ ن سهم همه بد اخلاقی هایت از دنیا بودمـ

مـ ن حالِ بدِ پس از دیوانگی تو بودمـ

قسم بِ رگ های گرفته ی قلـبــِ بیمارت

مـ ن دوا و مرهـم درد تو بودمـ 

...

..

.


ابهام را کجای این عادی شدن بگذارم

چشـم که باز کردمـ، تا آن سوی کهکشان راه شیری را که هیچ، کهکشان سه گوش و سنگ تراش را هم دیدم! ورأی آن پریدن کار سختی است. همـان تراوشات خلاق نغض پذیر بـشـرزادگان مرا هر لحظه ب دانستن حریص می کرد. چ عرض کنم ؟ داشت ما را از پا در می آورد. همه چیز زیر سر نیمه های ساعت گریخته و تاریک بلند شد. این نیمه های همیشگی.. مَـ ن از تصویر خود در آینه نیز سوال داشتم. چ عرض کنم؟ از خود آینه نیز سوال داشتم. پاره شدن بند بندم از خورده شدن روح کم نمی آورد. اسمش را فلاسفه می گذاشت بیداری_ میخواستم آرام بگیرم. غیر ممکنه ها را تکمیل کنم، چ عرض کنم؟ تسلی ام طوفان زاید! 

چشم که باز کردمـ دنیا مبهم عجیب شد..

امــا مـا تکرار عادت بودیم ..


اینجا بمان

مـَ ن نـقـاشی هایـ ـم را می نویــسم

کـنارم بمان

مـَ ن از درد هایـ ـم می نویـسم

از نیــمـه شب های گذشـته

و از صبـح فــــَـــردا

خـواهم نـوشت

مـَ ن  رفـتـنی ها را می نویـسم

کـنارم بمان

درست همیـن جـا

عُمــق قــلــبـ ـم

مـانـدنـی شــو


نیمچه ی وجودش

صدایی از اتاقش نمی آید.

 تو چه فکر میکنی ؟ ممکن است خواب باشد.. آرام میان رویایی بزرگ، دور از دنیایی کوچک.. شاید هم در دست کابوسی اغراق آمیز گیر افتاده باشد که در خوابش نه میتواند فریاد بکشد و نه میتواند پا به فرار بگذارد..! ببین لامپ اتاقش که روشن است! پس بیدار است.. حرف هایمـ را فراموش کن.. صدایی نمی آید، ممکن است در حال خواندن کتابی باشد! داستانی عاشقانه؛ شب های روشن از فیودور داستایفسکی.. شاید او به شب سوم رسیده باشد.. همان خطی که ناستنکا به پسر داستان ما گفته بود: اگر باران بیاید ما یک دیگر را نخواهیم دید، من نخواهم آمد.

با خواندن این خط حتما به گوشه اتاقش خیره میشود و فکر میکند: باران ملاقات را دلچسب تر میکند، ناستنکای بیچاره باید سنجاق شده به مادربزرگ کورَش باران را از پنجره تماشا کند.

حتما ته این فکرش آهی میکشد! وقتی به آخرین خط این کتاب برسد مطمئنم سکوتش سنگین تر میشود: خدای من، یک دقیقه ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟.. 

او به کلمه ی " تمام " دقت میکند و حتم دارم شادکامی را با شادمانی مقایسه میکند.

هنوز صدایی از اتاقش نمی آید. شاید هم غرق خواندن های فلسفی است! میدانم با خواندن این قسمت دلش از زندگی تسلی میابد: فیلسوف بزرگ، اپیکور نیاز های ما را به سه مقوله تقسیم کرد:

ن طبیعی و نه ضروری : شهرت - قدرت

طبیعی ولی غیرضروری : خـانه بزرگ- حمام خصوصی- مهمانی- خدمتکار- ماهی و گوشت

طبیعی و ضروری : دوستان- آزادی- تفکر درباره علل اصلی( مرگ. بیماری. فقر. خرافه)- غذا- مسکن- پوشاک

او خوب میداند دسته آخر یعنی خوشبختی! این تحلیل خاص اپیکور از خوشبختی بود و مهم ترین را دوستان و آزادی میشمرد. 

افکارت پریشان شد؟ دکارت، پدر فلسفه نو، می گویید: قبل از پی ریزی بنای فلسفی خود همه شناخت تقلیدی و موروثی خود را کنـار بگزاریم . او هم از همه چیز خالی شد! تا با تمام ظرفیتش از عقل و حواسش به درک زندگی بپردازد.

هیس! بگذار گوش کنم، اصلا صدای ورق زدن کتاب هم نمی آید! تو چه فکر میکنی؟ ممکن است با هدفون از سمفونی های بتهوون جــان میگیرد:

شادی ای جرقه ی مقدس خداوندی

ای دختر بهشت

مست از تو وارد حریم آسمانی ات میشویم

.. گوش کن ! صدایی می آید! این صدا، صدای کشیده شدن مداد روی کاغذ است..

چیزی مینوسد ؟ نه شبیه نقاشی کردن است تا نوشتن.. ن! صدای خط خطی کردن است با این سرعت! چه چیز هایی را میشود خط خطی کرد؟

 اوه! این دیگر صدای پاره پاره کردن کاغذ است. گوش کن! گوش کن ! چند تکه شد!! خط خطی کردن و بعد پاره کردن!.. میگویم دارد سند مهمی را نیست میکند.. سند نه! حداقل چیزی را که نمیخواهد من و تو بفهمیم.. 

سکوت و سکوت و سکوت، صدای خط خطی کردن و نهایتاً پاره شدن ..! شدن ؟ نه کاغذ استعداد پاره شدن ندارد؛ پاره اش کرد!

در میان سکوتش چه گذشت ؟ ممکن است نتیجه افکارش منتهی به گرفتن تصمیمی شده باشد.

در اتاق های ساکت چه میگذرد؟ فکر میکنم دسته هایی از افکار پیچ خورده ی نامرئی آن جا باشد.

فکر میکنم از فکر کردن هم خسته شده باشد.. در اتاقش باز شد؛ با چهره ای معمولی بیرون آمد. تا ته نگاهم را خواند!  با لبخند گفت : هیچ کسی متعلق به هیچ جایی نمیمونه ، همه میمیرن ، بیا و تلویزیون ببین :) 


پسرم

چِل !

 

+ صرفا جهت خندش :)

میگفت کلمه جدیدی ب دایره لغاتم اضافه کِرده :)

Designed By Ritalin 10mg Powered by Bayan